دوشنبه ۲۰ خرداد ۹۸ | ۱۹:۲۳ ۳۲۴ بازديد
از همان ثانیههای اول که موسیقی میکا لِوی پردههای گوش را چنگ میاندازد میتوان حدس زد که فیلمی که این موسیقی روی آن پخش میشود قرار نیست به یکی از فیلمهای مرسوم ژانرش تبدیل شود. که «جکی» یکی از فیلمهای زندگینامهای استاندارد سینما نیست، که یک وحشت روانشناسانه است. اینجا با فیلم زندگینامهای معمولی دربارهی همسر جان اف. کندی، بعد از ترور تاریخی سی و پنجمین رییسجمهور ایالات متحده که هرروز نمونهای از آن را میبینیم سروکار نداریم، در عوض با فیلمی مواجهیم که به یک بازمانده میپردازد. «جکی» مثل فیلمی میماند که بعد از بالا رفتن تیتراژ فیلمهای ترسناک پخش میشود. چه بلایی سر کسی که در پایان فیلمهای ترسناک از دست شیاطین و قاتلین و هیولاها جان سالم به در میبرد میآید؟ آیا او به خانه بازمیگردد، از اینکه به سرنوشت قربانیان دچار نشده احساس خوشحالی میکند و به زندگی عادیاش برمیگردد؟ یا مراحل بازگشتِ او به زندگی قبلیاش یا تلاش برای این کار و شکست خوردن، خود میتواند موضوع یک فیلم ترسناک باشد؟ اولین چیزی که نظرم را در افتتاحیهی فصل سوم «بهتره با ساول تماس بگیری» (Better Call Saul) جلب کرد، نه صحنه یا لحظهای بهخصوص، بلکه یک حس کلی بود. «برکینگ بد» و حتی بیشتر از آن، «ساول» از اتمسفر آرامشبخش و در عین حال پرآدرنالینی بهره میبرند که مختص خودشان است؛ شاید فقط سریال «آمریکاییها» بتواند ادعای اجرای درست آن را کند. تصورش را کنید اگر لبهی دنیایی وجود داشت و شما میتوانستید به آنجا سفر کنید و پشتصحنهی دنیا را ببینید؛ تصور کنید متوجه میشدید تمام اتفاقات این دنیا، از جیکجیک گنجشگها تا زندگی پرتلاطم و به ظاهر غیرمنظم آدمها و انفجارِ سوپرنواها، همه و همه توسط ترکیبی از چرخدهندههای میکروسکوپی و ریز و بزرگ و غولپیکری صورت میگرفتند که همچون یک ساعت اتمی بدون اینکه حتی یک صدم ثانیه عقب بیفتند کارشان را انجام میدهند. فکرش را کنید ایستادن در مقابل چنین چرخدهندههای عظیمجثهای که در هم گره خوردهاند چقدر نفسگیر و هیجانانگیز میتوانست باشد. در ظاهر هیچ اتفاقی نمیافتد. فقط شاهد چندتا چرخدهندهی روغنکاری شده هستیم که روی یکدیگر میلغزند و صدای تقتق آرامی از خود ایجاد میکنند. اما همزمان اتفاقات زیادی دارد میافتد؛ یک دنیا در حال اداره شدن است.
شاید بهترین استعارهای که میتوان برای توصیف حالوهوای حزنآور و خفهکنندهی «جکی» پیدا کرد همین باشد: ما دنبالکنندهی زندگی بازماندهای هستیم که به ناگهانیترین و خونینترین شکل ممکن با شخص شخیص مرگ روبهرو شده است و حالا وقتی به خانه برگشته است، به هر گوشهای که نگاه میکند چشمهای سرخ و براق فرشتهی مرگ را میبیند. این بازمانده اما یک فرد عادی نیست. او همسر رییسجمهور است و نگاه تمام دنیا به شکل حریصانه و با مقدار زیادی فضولی به سمت او جلب شده تا ببینند این زن بیچاره و بینوا چه وضعیتی دارد و چگونه میخواهد بحرانِ قتل همسرش در خیابان را مدیریت کند. زن شاید در خیابانها و جلوی دوربینها و مراسمها با صلابت و پیشرو ظاهر شود، اما در درون با زن تکهتکهشدهای روبهرو هستیم که روحش همچون دریایی طوفانی در تلاطم است و ذهنش از افکار درهمگرهخوردهاش طغیان کرده است. برخلاف چیزی که پوستر فیلم نشان میدهد، بازماندهمان سرخ و کودکانه نیست، بلکه خاکستری و رنگ و رو رفته است و خبر از روزهای گذشتهای میدهد که این رنگها روشنتر بودند و این زن زندهتر. در هنگام تماشای «ساول» احساسِ روبهرو شدن با چرخدهندههای هدایتکنندهی هستی بهم دست میدهد. میخکوب میشوم. شاید در ظاهر هیچ اتفاقی نمیافتد؛ کاراکتری کیف ناهارش را باز میکند و به ساندویجش گاز میزند، دیگری از پنجره به بیرون خیره است و پسته میخورد، یکی زیر مجسمهی بزرگی از گاوچرانی اسبسوارِ نشسته است، دیگری با پیچگوشتی سوراخ سنبههای ماشینش را میگردد. روی کاغذ اتفاق عجیب و غریبی نمیافتد، اما همزمان دارد میافتد؛ یک دنیا دارد اداره میشود و وینس گیلیگان همانطور که در «برکینگ بد» و دو فصل اول «ساول» نشان داد، همان نگهبانی نامیرایی است که وظیفهاش از روز ازل، نگهداری و حفاظت از چرخدهندههای این دنیا بوده است. و او در کارش نمونه ندارد. کاراکترها بیوقفه مورد پردازش روانی قرار میگیرند، دنیاسازی بیوقفه صورت میگیرد، جزییات دیدنی و نادیدنی بیوقفه جلوی رویتان جولان میدهند، فیلمبرداری نما به نما غافلگیرکننده باقی میماند و خیلی چیزهای دیگر از نحوهی تنظیم نور گرفته تا طراحی صحنه آنقدر پرجزییات و فعال هستند که کاری از دستتان برنمیآید، جز زل زدن به گردش یک دنیا در جلوی چشمانتان.
شاید بهترین استعارهای که میتوان برای توصیف حالوهوای حزنآور و خفهکنندهی «جکی» پیدا کرد همین باشد: ما دنبالکنندهی زندگی بازماندهای هستیم که به ناگهانیترین و خونینترین شکل ممکن با شخص شخیص مرگ روبهرو شده است و حالا وقتی به خانه برگشته است، به هر گوشهای که نگاه میکند چشمهای سرخ و براق فرشتهی مرگ را میبیند. این بازمانده اما یک فرد عادی نیست. او همسر رییسجمهور است و نگاه تمام دنیا به شکل حریصانه و با مقدار زیادی فضولی به سمت او جلب شده تا ببینند این زن بیچاره و بینوا چه وضعیتی دارد و چگونه میخواهد بحرانِ قتل همسرش در خیابان را مدیریت کند. زن شاید در خیابانها و جلوی دوربینها و مراسمها با صلابت و پیشرو ظاهر شود، اما در درون با زن تکهتکهشدهای روبهرو هستیم که روحش همچون دریایی طوفانی در تلاطم است و ذهنش از افکار درهمگرهخوردهاش طغیان کرده است. برخلاف چیزی که پوستر فیلم نشان میدهد، بازماندهمان سرخ و کودکانه نیست، بلکه خاکستری و رنگ و رو رفته است و خبر از روزهای گذشتهای میدهد که این رنگها روشنتر بودند و این زن زندهتر. در هنگام تماشای «ساول» احساسِ روبهرو شدن با چرخدهندههای هدایتکنندهی هستی بهم دست میدهد. میخکوب میشوم. شاید در ظاهر هیچ اتفاقی نمیافتد؛ کاراکتری کیف ناهارش را باز میکند و به ساندویجش گاز میزند، دیگری از پنجره به بیرون خیره است و پسته میخورد، یکی زیر مجسمهی بزرگی از گاوچرانی اسبسوارِ نشسته است، دیگری با پیچگوشتی سوراخ سنبههای ماشینش را میگردد. روی کاغذ اتفاق عجیب و غریبی نمیافتد، اما همزمان دارد میافتد؛ یک دنیا دارد اداره میشود و وینس گیلیگان همانطور که در «برکینگ بد» و دو فصل اول «ساول» نشان داد، همان نگهبانی نامیرایی است که وظیفهاش از روز ازل، نگهداری و حفاظت از چرخدهندههای این دنیا بوده است. و او در کارش نمونه ندارد. کاراکترها بیوقفه مورد پردازش روانی قرار میگیرند، دنیاسازی بیوقفه صورت میگیرد، جزییات دیدنی و نادیدنی بیوقفه جلوی رویتان جولان میدهند، فیلمبرداری نما به نما غافلگیرکننده باقی میماند و خیلی چیزهای دیگر از نحوهی تنظیم نور گرفته تا طراحی صحنه آنقدر پرجزییات و فعال هستند که کاری از دستتان برنمیآید، جز زل زدن به گردش یک دنیا در جلوی چشمانتان.
- ۰ ۰
- ۰ نظر